سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم عاشقی

باز هم اومدم و طاقت نیاوردم

هر چی 3 روز خودم رو مجاب کردم که نیام باز هم نشد که نشد!!

اون روز با دوستم رفتیم خرید،کفش سفید و بعد هم دنبال لباس عروس!خوش گذشت تا 2-3 ساعتی که با هم بودیم،تو مغازه های لباس عروس که می رفتیم زیاد بودن زوج هایی که با خانواده هاشون اومده بوودن واسه خرید،باور نمی کنید هیچ وقت حسادت نکردم و نمی کنم بلکه از ته دل واسشون آرزوی خوشبختی کردم و دعا کردم که هیچ وقت نبینن روزی رو که از کسی که دوسش دارن جدا میشن.

از دیشب تا حالا هم یه کمی حالم خوب نیست،دیشب بعد از چت با نازنین گفتم برم آپ کنم بلاگم رو و از دلتنگی هام بگم تا یه کم سبک شم!اما یه دفعه شدید دل درد گرفتم و حالت تهوع و گلاب به روتون اسهال!!بعد هم مامانی دعوا که تو هم معده ات ریخته به هم واسه اینه که مثل آدم غذا نمی خوری!که 30-40 روزه نه صبحانه می خوری و نه شام !ناهارت هم شده ساعت 3،برو قیافت رو ببین،فکر کردی ما خریم؟!فکر کردی من نمی فهمم پشت این خنده ها و حرفهایی که میزنی چیه؟؟!!بهم می گفت تو فقط نمی تونی جلو عصبانیتت رو بگیری و اون رو خوب بروز میدی وگرنه ناراحتیت رو با کسی درمیون نمی ذاری و میریزی تو خودت!!!(خدایی خوب منو شناخته)فکر کردی نمی فهمم داری می جنگی با خودت و بالاخره چه بتونی و چه نتونی شکست واقعی رو خودت می خوری!!(راست می گفت ، حرفش پر از نکته بود،من می جنگم با خودم و از خودم فرار می کنم و به خودم پناه می برم!!به هر صورت هر کدوم از دو طرف که ببرن قضیه رو باز هم اون یکی که خودم باشم می بازه!! و اما راه حل؟؟!!)گفت بریز بیرون،چقدر باهام غریبه شدی؟بیا بشین حرفات رو بزن خسته نشدی از اینکه این همه پای کامپیوتر نشستی؟؟(چرا به خدا اما راه دیگه ای ندارم،دلم می سوزه که تا مرز سرزنش کردن پیش میرن و یکی لب باز نمی کنه!)

گفتم مادر من باور کن من غصه نمی خورم!!خودمم از پس همه چی بر میام،شما چرا خودتون رو ناراحت می کنید؟منم رفتم نشستم پیشش و گفتم من که همه چیزو به تو میگم،اول امیدم به خدا هست و باور کن که خودش کمکم می کنه،بعد هم کلی براش حرف زدم تا فکر نکنه ازش دورم.

شب اومدم تو اتاقم و دلم رو خالی کردم،داشتم خفه میشدم،دلم حسابی تنگ شده بود،،دیشب بعد از مدتها یه چیزی رو دوباره گفتم(خطاب به اون اما ایندفعه پیش خودم و خدا) !!دلم داشت پر می کشید اما سریع آروم شدم و سعی کردم فقط صبر کنم،من قول داده بودم و قول دادم که درک کنم اون چیزی رو که پیش اومده،،واسه همین زود خودم رو جمع و جور کردم.دیشبم اصلا درست و حسابی نخوابیدم...

با خودم گفتم بعضی ها فکر می کردن من مقصرم تو این قضیه و با رفتنم جو یه خانواده آروم میشه و من با رفتنم یه نفر رو برمی گردنم به همون جا و همون چیزی که بوده،آروم شدم و خوشحال و امیدوار به اینکه این اتفاق افتاده باشه،اون وقت هست که می بینم اگرچه فراق واسه من تلخه اما می ارزه که یه خانواده دور هم جمع باشن(به قول خودش پترس بازی!!)

امروز هم تو تاکسی یه آهنگی گذاشته بود که خیلی دوستش داشتم اما از گوشیم پاک شده بود،اون موقع ها از شنیدنش هراس داشتم اما الان واسم شیرینه:

من میرم ولی باز تو بدون همیشه

یاد تو از خاطر من فراموش نمیشه

گل من خوب می دونی بی تو تک و تنهام

عزیزم،اگه تو نباشی می میرم.........

خصوصا این قسمتش:

سهم من از تو دوریه

تو لحظه های بی کسی

قشنگیه قسمت ماست

که ما به نمی رسیییممممممم.......

منو ببخشید که بازهم اومدم و از غم غصه نوشتم،بر خلاف قولی که حداقل به خودم داده بودم،تو همه چیز پایه عهد و پیمانم جز این یکی!!!!!

دلم نمی خواد یه ذره هم احساس کنه اینا رو میگم تا شرایط روحیش رو به هم بریزم اما قسم می خورم باید بگم،امیدوارم اگه باعث ناراحتیش میشه منو ببخشه (می دونم با شعورتر و محکم تر از این حرفهاست و مثل من لوس نیست!!)

 


نوشته شده در سه شنبه 89/3/4ساعت 4:26 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin